این منم...

ساخت وبلاگ
اسفند عزیز داره میاد که حالم و خوب کنه... اصلا اسفند هرسال، حال و هوامو عوض میکنه... سگ افسردگی مو رام میکنه... دیدگاهم و نسبت به همه چی مثبت میکنه... تازه این روزها انقد سرم و شلوغ کردم که اون هیولا نیاد تو وجودم!میدونم حداقل تا عید حالم خوبه... به امید ثابت موندنش... این منم......
ما را در سایت این منم... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mahhess بازدید : 73 تاريخ : پنجشنبه 11 اسفند 1401 ساعت: 12:27

صبح ها میرم مدرسه ظهر میام خونه نهار میذارم و بعدش آماده میشم میرم سالن پیش دوستام تا ساعت ۹ یا ۱۰ مشغولم...با وجود این که صبح تا شب سرپام و حتی نیم ساعت استراحت نمیکنم ولی عاشق این تکاپوام... مخصوصا این روزها که نزدیک عیده و سالن شلوغ تر از روزهای دیگه ست.وقتی مشغولم ذهنم هم ساکت سرجاش میشینه و اذیتم نمیکنه! برای همین، وقتمو با کار جسمی پر میکنم تا کار ذهنی روح و روانم رو پُر نکنه! چون موقع هایی که تنها و بیکارم واقعا داغون میشم... دست خودم نیست... افکار منفی میاد دورمو احاطه میکنه و دوباره حس های بدم رو بیدار میکنه... واسه همین تابستونا که بیکار میشم حالم خراب میشه...اما وقتی سرم شلوغه هیچ کدوم کاری به کارم ندارن!! شبها هم تا پام به خونه میرسه عین جنازه می افتم و میخوابم و دیگه از بیداری و بیدار شدن های ناگهانی نیمه شب خلاص میشم... البته از اونجایی که ضمیر ناخوآگاه خیلی هشیاره باز هم این شبها توی خواب هم یک کرم هایی میریزه ولی خیلی کم!! باز هم نسبت به قبلش بچه ی خوبی شده!!میدونم به جای این که با زخم هام کنار بیام و اونها رو بپذیرم دارم ازشون فرار میکنم ولی فعلا ترجیحم اینه...بیکاری و تنهایی بزرگترین آسیب رسان منه... بیکاری به مراتب بدتر... این منم......
ما را در سایت این منم... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mahhess بازدید : 75 تاريخ : پنجشنبه 11 اسفند 1401 ساعت: 12:27

میز تحریر کلاسم درش قفله. اول سال دوبار به مدیرم گفتم کلید ساز بیاره و قفلش رو باز کنه و اونم هردوبار فقط گفت چشم. منم بیخیال شدم واسه همین میز کارم همیشه شلوغ بود چون تمام وسایلم رو باید روی میز میذاشتم. امروز زنگ تفریح رفتم جعبه ابزار رو از آبدارخونه برداشتم و افتادم به جونش. با هرچی امتحان میکردم باز نمیشد خلاصه اعصابم به ریخت رفتم دفتر نشستم و چای خوردم وقتی برگشتم دیدم به لطف دوتا از دخترهای زرنگم نه تنها قفل در بلکه قفل کشو هم باز شده!ناقلاها وقتی قفلش و باز کردن برام نخ کاموا هم وصل کرده بودن تا از این به بعد به راحتی در رو باز کنم!حتی ریزه کاری هایی هم برام انجام داده بودن که واقعا متحیرم کرد. خیلی خوشحال شدم خودشون هم حسابی ذوق زده شده بودن که برای معلمشون کار بزرگی انجام داده بودن! منم تشویقشون کردم و به عنوان جایزه برای کل کلاس یک ربع به زنگ تفریحشون اضافه کردم اون ها هم از شادی سر از پا نمیشناختن!و در آخر یک آفرین بلند به اونها و در دل یک خاک بر سرت غلیظ نثار عقل نداشته ی خودم فرستادم که بعد پنج ماه نتونستم همچین کار کوچیکی و انجام بدم اونم در جایی که یک معلمم. اون وقت دانش آموزهای ۹ ساله ام باید برام مهندسی کنن و کارهام رو راه بندازن...یادم از بابای بی عرضه ام اومد که یک ساعت قبل رسیدن خواستگارا حتی نمیتونست لامپ لوستر رو عوض کنه و همیشه باید دامادمون این کارها رو انجام میداد...و من از ابتدای تشکیل نطفه تا لحظه مرگ متهم به خنگی ام... این منم......
ما را در سایت این منم... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mahhess بازدید : 62 تاريخ : پنجشنبه 11 اسفند 1401 ساعت: 12:27